پَریشب از فرط کسلی و عیدنَدیدنی و تحصن ۱۳ روزه جلوی درِ یخچال، گفتم دُوری در تهرانِ خلوت بزنم، درسته که اینجا نجف نیست ولی حتماً در این خرابهشهر هم خدا جایی برای تسلّیِ این منِ آرامنایافتهْدل گذاشته است..
با مترو به مرکزشهر رفتم و مقداری در خلوتیِ ولیعصر قدم زدم تا اذان شد و دنبال جایی برای نماز خواندن. داخل پارک ساعی رفتم، وضعیت حجاب بسیار بَد بود اما برای مَنی که تهران زندگی میکنم، قابل تحمل بود (با کمال تأسف)؛ بهجهت غیرتِ دینی که تاحدی ایجاد شده بود و بهخاطر جوّمتشنج و بد که قابلیت بُروز نمیداد، سعی کردم جوری نماز بخونم که هم سدمعبر بقیه نباشم و هم در وسطترین و توچِشمترین و بلندصداترین حالت ممکن باشه، (بهخیال خودم) جوری که حضرت توی دلشون خالی نشه که اون قومی که ۴۰سال پیش بهش نظر کردند و یکی از نظرکردههای خودشون رو هم بین اون قوم مبعوث کردند و انقلابی شد که تمام دنیا رو بهلرزه انداخت و جامعهٔ ایمانیِ ایرانی شکل گرفت که روایت در وصف اونها میگه: «هُم قومٌ تُحابُّوا برَوحالله» (+) اونها دیگر از بین رفتهاند و مانده رهبرِ تنها و هستهٔسختی که فقط بهوقت شعار سرسَختانه هستند!
بعد از نماز با حالت حرص از خودِ بیحرکت و بیمصرف و حزنِ از وضعیت جامعه، در همان خیابان قدم زدم و از آنجایی که همیشه با قرارگرفتن میان انبوهِ کتابها، آرامش میگیرم بهسمت باغکتاب حرکت کردم؛ نرسیده به باغکتاب با گذشت از بوستان آبوآتش و پلطبیعت و بوستان طالقانی که همان وضعیت مشابه را داشت، به موزهٔ دفاع مقدس رسیدم که دختری بیحجاب دقیقاً روی قبر ۲شهید گمنام چهارزانو نشسته بود و داشت با بنای پُشتِ آن عکس میانداخت؛
فاتحهٔ حسرت و شرمی بر روان پاک آنها خواندم و از دالان جلویی موزه رفتم. کم کم که از پلهها بالا میآمدم و به باغ کتاب نزدیک شده بودم، صدای بلند باندها و رقصِنورهایی که در آسمان بهنمایش درآمده بود، میدیدم. ظاهراً شهرداری معظّم تهران، کنسرت که نَه! رقاصخانهای در فضایباز برای مردم سرزمین پارس، تدارک دیده بود. جالب بود که ندیدم هیچکدوم از موسیقیهایی که خونده میشه، فارسی باشه! هیچ کلمهٔ فارسی ندیدم از دهان سینگر و وُکالیست اون برنامهٔ کذایی خارج بشه! چیز دیگری هم که برام جالب بود این بود که چایخانهٔ امامرضا هم چایی میداد یه آخوند پیرمرد بندهخدا هم گذاشته بودند اونجا و پشتش بنر زده بودند پاسخ به سؤالات قرآنی و شرعی! از تناقض میخواستم TNT به خودم ببندم، خودمو منفجر کنم! تقریباً همهٔ افرادی که جلو بودند داشتند میرقصیدند و پا میکوبیدند، به احتمال خیلی زیاد جمعیت بیشتر از دوهزار نفر بود، از میان همهشان با گوشهای انگشت کرده (نه بهخاطر شنیدن صدای حرام، بلکه برای سالم ماندن حلزون شنوایی) رد شدم و به پایین محل اجرا رسیدم، خواستم رد بشم اما لحظهای ایستادم، ایستادم تا مالامالِ از غیرت و نفرت و بغض بشم و بروم، چنان خشمآلود شده بودم که میخواستم بپرم وسط استیج و میکروفن رو پرت کنم تو صورت مسئولینی که ردیف اول صندلیها نشسته بودند و لبخند ژکوندی بر لَب داشتند؛ بههرحال رد شدم و وارد سالن باغ کتاب شدم!
باورم نمیشد که اینجا همان تپههای عباسآباد است که دو روز قبل نائب امامزمان، نماز عیدفطر را با شکوه تمام برگزار میکند و دو روز بعد، در همان تپهها، چنین اوضاعی است. این جهانِ دوقطبی ماست؛ قطب حق و قطب باطل؛ هم آنها بیشترند و قدرتمندتر و مصممتر بر باطل و هم ما کمتریم با ایمانها و باورهای ضعیفتر به امر حق.
هیچگاه نمیفهمیدم امیدِ آقا به چیست؟ چهچیزی باعث میشود که امیدوار بمانند؟
عملکرد مسئولین؟
اوضاع اقتصادی؟
نارضایتی مردم؟
تنها جوابی که همیشه از خود میگرفتم این بوده:
«امید به تحرک و تلاش تکتک افرادی که در تپهها پشتش نماز خواندند.» آقا چشمش به حرکت ماست! در همهٔ خطبهها و دیدارها خطابش با ماست! همانطور که امام امیدش به امتش بود! نسلهای پیشین ما نگذاشتند عرق شرم بر پیشانی امام جایْ خوش کند، نکند ما...
کمی بهخود بیاییم؛ نمیدانم اگر حوادث اخیر عالَم نخواهد ما را به تحرک بازندارد و باعث نشود ما درمان بگیرد، چه اتفاقی قرار است این بیداری را در ما رقم بزند؟
در آخر جملهای زهیربنقین خطاب به امامحسین که سیدحسنِ جانان، آن را با کمی تغییر خطاب به حضرتآقا میگه، تقدیم کنم و خود نیز دعا میکنم از آنها باشم:
«لَو أنّا نُقتَل، ثم نُحرق، ثم ننشر فی الهوا، یفعل بنا ذلک ألف مرة، والله ما ترکناک یابن الحسین (ع)»