۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است.

چند وقت پیشا توفیق شد که فیلم "دینامیت" رو ببینم، البته توفیق که چه عرض کنم؛ یک ساعت و 30 دقیقه رو با یاری این فیلم تونستم به بطالت بگذرونم...

ولی برای من که طلبه ام خیلی لازم بود! خیلی!

تو جامعه زیاد می پلکم و از خیلی از چیزای کفِ خیابون باخبرم، بعضی وقتا وسط خیابون با بعضی از افراد جاهل، مناظره داریم و خیلی چیزای دیگه...

ولی از جامعه سرمایه دار و بالاشهریِ تهران، خیلی نمی دونستم! و این فیلم دیدگاهی رو که در مورد "زاویه دید آدمای پولدار به طلبه ها " رو داشتم، خیلی عوض کرد...!

با خودم گفتم بدنیست اگه یه خورده در مورد این فیلم بنویسم؛ هم وجههٔ واقعی یک طلبه رو شرح بدم، هم اینکه از نویسنده و کارگران این فیلم تشکر کنم بابتِ اینکه یه زنگ خطر و هشداری برای طلبه ها رو به صدا درآورد...

 

توی این فیلم خیلی از خاطرات برام تداعی شد!

اون زمانی که من، تنهای تنها، در یک دبیرستان کاملاً ضد مذهبی و ضدانقلاب بودم، خیلی بِهِم سخت می گذشت، چون قبلش هم توی یه شهر و مدرسه خیلی نایس (از نظر مذهبی) زندگی کرده بودم و اولین سال بود که توی تهران پا به زندگی دوباره گذاشته بودم...

من رو احمق می دانستند! چرا و به چه خطایی؟ به دلیل اینکه تالی تِلوِ رهبری بودم که یک نظام فاسد را مدیریت و راهبری می کند...

از نظر روحی دچار فشار های زیادی بودم!

خدا خدا میکردم که 9 ماه تحصیلی به سرعتِ برق بگذرد و من درحالی که کارنامه ام به دستم است برای ثبت نام به مدرسه دیگری بروم...

کم کم، دیگه برام عادی شد، سعی کردم از نعمت گوشتی که خداوند به من برای تکلّم داده بود، استفاده کنم؛ با همین أنعام خدادادی خیلی وقتا تونستم تأثیر گذار باشم؛

مثلاً یکی از بچه ها از پیروان شیعه انگلیسی بود، با صحبت منطقی و استدلالی و صدالبته دوستانه، آدمش کردیم...😊

خلاصه کم کم از اون بچه هایی که تا دو روز پیش فحش هایی به حضرت عشق می دادند که باید ساعت ها در لغت نامه ها و دیکشنری ها دنبالش می گشتی تا بفهمی چیه که البته آخرش هم نمی فهمیدی و از اینستا کمک می گرفتی! 😁😂 کاسته شدند و به جمع جانفدایان رهبر اضافه می شدند...

خلاصه؛ یه اکیپی زدیم مثل همین هدایت هادی! فعالیت های مختلف فرهنگی و انقلابی

پ.ن: آخرین دیدار.....

پ.ن2: چرا توی همه عکسا یا چشام بسته اس یا نیشم بازه؟!

مثلاً یه روز بچه ها رو جمع می کردیم و به مناسبت شهادت حاج قاسم، عکس این شهید عزیز رو این وَر اون وَر می چسبوندیم

از ماشین ها و مغازه ها گرفته تا مساجد و هیئت ها...

با همین رفتار خوب و اخلاق اسلامی که به تازگی با همین تجربیات اکتساب کرده بودم، تونستم اون فضای تعارُض و تضاد عقاید رو کم کنم و باهمدیگه رفیق بشیم.

تا اینکه کرونا اومد و زد زیر کازه و کوزه و همه چی رو لت و پار کرد...!!!

در همین بین، من هم تغییر کاربری دادم و طلبه شدم!

آخرِ این خاطره هم یادی می کنم از "محمدحسین براتی" بهترین رفیقم در اون ایام...

توی عکس بالایی نفردوم از سمت راست هست که از ولایی ترین افراد از همون اوّلا بود و ما دوتا انقدر باهم دیگه رفیق بودیم که معلم راهنما وقتی می خواست دوتایی صدامون کنه، می گفت: زن و شوهرا یه لحظه بیاین اینجا ! 😅

خب، خیلی هم از بحثمون دور نشیم!

داشتم از دینامیت می گفتم:

فیلم جذابی بود که البته اگر هم جذاب نبود، پرفروش ترین فیلم تاریخ سینمای ایران نمی شد!

بیش تر سعی کرده بود از همین طنز های دم دستی و عادی استفاده کنه...

ولی خب از حق نگذریم، نامردی توش موج می زد!

من که خودم طلبه ام، توی خانواده آخوند بزرگ شدم، توی حوزه درس می خونم و روزانه هم 300 تا طلبه از جلو چشام رد میشن، اصلاً تعریف این چنینی از "طلبه" ندارم

 

طلاب توی این فیلم، چنین خصوصیاتی دارن:

1 - برخورد چکشی با کسایی که به مذاقشون خوش نمیان!

2 - کُند فهم و اُسکل

3 - خشک

4 - تعرض به مال و اموال دیگران براشون اصلاً مهم نیس! (اونجایی که میزنه قفلِ درِ انباریِ همسایه رو میشکونه)

 

ادامه داره.... (همین رو احتمالاً ویرایش می کنم...)

قسمت اول از سفرنامه راهیان نور

تنهای تنها بودم، هیچ کس اون جا نبود، شب را در ساعاتِ دیرِ نیمه شب به خواب بردم، بعد از خوابی عمیق و بسیار دلنشین، ناگهان کسی سکوت گرگ و میش🌗 را شکست! (ای کسی که نمیدونی گرگ و میش یعنی چی، ناراحت نباش؛ منم تا دقایقی قبل نمی دونستم!)
ندایی می گفت: سیدجواد! پاشو که اذان شده، حالا که میخوای بری راهیان نور، لااقل نمازت رو اول وقت بخون!
با اینکه به شدت خواب آلود بودم، به عشق نمازی که آغازِ یک سفرِ عشق بازیheart بود، خودم رو از جا کندم!

بعد از اقامه نماز به سمت مدرسه حرکت کردم؛ در راه همش به سفرِ پیش رو فکر می کردم، آخر تا به حال چنین تجربه ای نداشتم! اشتیاق در دل و روده ام موج می زد!

بالاخره به مدرسه رسیدم، همه در حال تناول صبحانه بودند، من هم نشستم و در کنار رفقا دمنوشی دِبش خوردم! (فقط بچه های خود مدرسه به معنای عمیق کلمه دبش پی میبرن!😋)

بعد از کارهای مقدماتی سفر و توجیهات ابتدایی به سوی اتوبوس ها حرکت کردیم؛ قبل از اردو و روزهای قبل به دلیل پیدا نکردن وسیله نقلیه، قطعی شدن اردو کمی به طول انجامید و تا دقیقه 90 هنوز زمان و مکان اردو اعلام نشده بود که تازه ساعت 9 دیشب، اطلاعیه رو ارسال کردند، بعد از هماهنگی اتوبوس ها شایعاتی در بین بچه رواج پیدا کرد مبنی بر این که اتوبوس ها به شدت غرازه و داغون هستند ولی من باور نکردم و پشت گوش انداختم تا اینکه به اتوبوس ها رسیدیم.

خب اتوبوس🚌 اول، چه شیک و باحال و مجلسی!

بعد اتوبوس دوم، سوم، چهارم؛ همه اتوبوس ها خوب بودند و مشکل خاصی نداشتن! اما اتوبوس پایه یک، اتوبوس پنجم بود!

یه اتوبوس دوطبقه زپرتیِ دهه شصتی!

- سید! سیدجواد! یعنی این اتوبوس ماست؟!

- نه بابا، اینا به نظرم جزو غنایم جنگیه، گذاشتنش اینجا برای تماشا!

همش دوست داشتم با این حرفهای 100 من یه غازِ🦆 خودم به قلبم تسلّی ببخشم (ببخشید دیگه، ایموجی غاز نداشتم، مرغابی گذاشتم...) اما حقیقتی باور نکردنی بود! با هر بدبختی و گریه زاری بود، سوار شدیم! رفتم طبقه دوم جلو نشستم که از مناظر سر راه استفاده حداکثری رو ببرم!

 

همین طور که داشتیم حرکت می کردیم، اتوبوس ایستاد؛ متوجه شدیم که یکی از اتوبوس ها دچار نقص فنی شده، باید یک لحظه صبر می کردیم که اتوبوس جدید بیاد!

⏱️ما بعد از صبر یه لحظه ای به درازای 60 دقیقه ای سوار شدیم و به راه پرپیچ و خم خرم آباد ادامه دادیم....

 

.......

 

کله و دماغم داشت به این ور و اون ور پرتاب می شد، اما دماغ و دهن به درک! به تازگی جوشی زده بودم که رکورد بزرگترین و دردمند ترین جوش جهان را در گینس ثبت کرده بود! بسیار درد گرفت...!

توی همین فکر ها بود که فهمیدم ساعت 4 صبحه! ناگهان از طرفی دیگر فریاد های معلم راهنمایمان بلند شد: ((بچه ها، چیزی نشده!)) تازه دوزاریم افتاد که چیزی شده!

به شیشه جلویی اتوبوس که نگاه کردم، دیدم اتوبوس روی هواست؛ با فریادِ یاحسینِ بچه ها، اتوبوس با پروازی موفقیت آمیز بر روی زمین فرود آمد (که البته بین خودمون بمونه خیلی هم همراه با موفقیت نبود!)

2 تا لاستیک جلویی به طور کلی پنچریده بودند! خب قاعدتاً اتوبوس دیگه نمی تونست حرکت کنه!

راننده یکم که به چرخ ها وَر رفت، یکدفعه یک پراید با چهار تا آدم قلچماق با کلی غمه و چوب و چماق! پیچیدن جلوی اتوبوس؛ تا اومدن پیاده بشن، خِفتمون کنن، سریع راننده پرید بالا (و با اینکه 2 تا لاستیک جلو پنچر بود) با توکل به خداوند متعال پاشو کذاشت روی گاز و با کمال تعجب اتوبوس حرکت کرد و تا حدود 2،3 کیلومتر رفتیم، تا در دوری از اون انسان های خوفناک کمی به تعمیر اتوبوس بپردازیم؛ به دستور جناب مستطاب راننده، همگی از اتوبوس پیاده شدیم؛ زمانی کهع پامون رو روی زمینِ خدا گذاشتیم، هیچ نوری غیر از نورِ تابان و زیبای مهتاب نبود، ظُلُماتِ ظُلُمات!

از دور سایه مهتاب برجایی می افتاد! فهمیدیم که در آن دور دست ها، موج های قدرتمند اروندرود به یکدیگر برخورد می کردند! موج هایی که سبب شد، هزاران هزار جوانِ رشید و انقلابی در زیر آن آب ها غرق شوند...🌊

بگذریم....

حالا چرا اینقد هوا سرده🥶 ...؟!

من فقط به خاطر هوای گرم جنوب اومده بودم وگرنه اگه میدونستم به این شدّت استخوان سوز و خوراک سرما خوردن امثال من است نمی آمدم، ولی چه کنم که شهدا طلبیده بودند! خودتون هم میدونین اگه شهدا بطلبند دیگه کاریش نمیشه کرد!

- سید!!!

- جان؟!

- به لحظه بیا اینجا !

- چی شده دوباره؟!

- حالا بیا اینجا رو نگاه کن...!

-  WAAAAWWWWW !

تا بحال اصلا متوجه اش نشده بودم، بدنه آهنیِ اتوبوس مثل یه شکلات از پایین جمع شده بود! طوری هم نبود که با یه صافکاری ساده درست شه!

اوه اوه!!! اونورو ببین! درِ سمت شاگرد شوفر، در به کلی کنده شده بود!

اذان را گفتن! در همان رمل های خرمشهر تیمم کردیم و نماز را هم بر روی همان خاک ها اقامه کردیم؛ چه نمازی بود! همه خاکی! همه بدون وضو!

خلاصه... از بهترین و با اخلاص ترین نمازهایی بود که تا به حال خونده بودم؛

بعد از اقامه نماز و پنچر گیری، سوار شدیم و جاده خطرناک خرمشهر رو ادامه دادیم......

 

ادامه داره.....

 

دست نویس:

اکران فیلم برای نوجوانان - منصور

 

 

.....نسخه دستنویس و نسخه صوتی این خاطره نیز موجود است!....

قرار بود که یکشنبه، دوشنبه و سه شنبه در مسجد فائق (خیابان ایران) چند تا فیلم پخس کنیم؛ به ترتیب:

1 - کلیپ سرباز

2- مستند قاسم

3 - مستند آن زمستان (علامه مصباح)

یکشنبه کلیپ رو که پخش کردیم، سیمی که متصل به بلنگوها بود، فقط کانال left رو منتقل می کرد و به خاطر همین تا جایی که میتونستم صدا رو بلند کردم!😁

جای شما خالی! چشمتون روز بد نبینه!!

زمانی که صحبت های داخل کلیپ به اتمام رسید (بعدش مداحی باصدای بشدّت بلند بود) یکدفعه مداحی با صدای واقعاً گوش خراشی که حتی بلندگوها هم کم آورده بودند، پخش شد!😯

دویدم به سوی سیستم تا فیلم رو متوقف کنم، لحظه ای بود که دوست داشتم قبل از اینکه من به لپ تاپ برسم، زمین لپ تاپ رو ببلعه!😫

قلبم دیگه اسراحت نمی کرد و متوقف هم نمی شد! ، آنقدر دائم و محکم می زد که صدای قلب خود را بیشتر از صدای بندگو ها  حس می کردم؛ همینطور که این ها رو توی ذهن خودم مرور می کردم، بدنم رو قوس دادم و درازش کردم و دستم رو هم یه سوی دکمه pause بردم تا فیلم رو stop کنم، [عجب صحنه ای😶] اونقدر محکم زدم که هنوز که هنوزه space اش اون تو گیر کرده!!!😅

البته، بعد از توقف فیلم تازه بدبختی من آغاز شد؛

پیرمردها و پیرزن ها شروع کردن به فحش دادن🤬، اونم چه فحش هایی🤐 با خودم گفتم که این پیرزنا این فحش ها رو از کجا یاد گرفتن؟!🤔

خب، این از شب اول که بخیر و سلامتی تموم نشد....