قسمت اول از سفرنامه راهیان نور

تنهای تنها بودم، هیچ کس اون جا نبود، شب را در ساعاتِ دیرِ نیمه شب به خواب بردم، بعد از خوابی عمیق و بسیار دلنشین، ناگهان کسی سکوت گرگ و میش🌗 را شکست! (ای کسی که نمیدونی گرگ و میش یعنی چی، ناراحت نباش؛ منم تا دقایقی قبل نمی دونستم!)
ندایی می گفت: سیدجواد! پاشو که اذان شده، حالا که میخوای بری راهیان نور، لااقل نمازت رو اول وقت بخون!
با اینکه به شدت خواب آلود بودم، به عشق نمازی که آغازِ یک سفرِ عشق بازیheart بود، خودم رو از جا کندم!

بعد از اقامه نماز به سمت مدرسه حرکت کردم؛ در راه همش به سفرِ پیش رو فکر می کردم، آخر تا به حال چنین تجربه ای نداشتم! اشتیاق در دل و روده ام موج می زد!

بالاخره به مدرسه رسیدم، همه در حال تناول صبحانه بودند، من هم نشستم و در کنار رفقا دمنوشی دِبش خوردم! (فقط بچه های خود مدرسه به معنای عمیق کلمه دبش پی میبرن!😋)

بعد از کارهای مقدماتی سفر و توجیهات ابتدایی به سوی اتوبوس ها حرکت کردیم؛ قبل از اردو و روزهای قبل به دلیل پیدا نکردن وسیله نقلیه، قطعی شدن اردو کمی به طول انجامید و تا دقیقه 90 هنوز زمان و مکان اردو اعلام نشده بود که تازه ساعت 9 دیشب، اطلاعیه رو ارسال کردند، بعد از هماهنگی اتوبوس ها شایعاتی در بین بچه رواج پیدا کرد مبنی بر این که اتوبوس ها به شدت غرازه و داغون هستند ولی من باور نکردم و پشت گوش انداختم تا اینکه به اتوبوس ها رسیدیم.

خب اتوبوس🚌 اول، چه شیک و باحال و مجلسی!

بعد اتوبوس دوم، سوم، چهارم؛ همه اتوبوس ها خوب بودند و مشکل خاصی نداشتن! اما اتوبوس پایه یک، اتوبوس پنجم بود!

یه اتوبوس دوطبقه زپرتیِ دهه شصتی!

- سید! سیدجواد! یعنی این اتوبوس ماست؟!

- نه بابا، اینا به نظرم جزو غنایم جنگیه، گذاشتنش اینجا برای تماشا!

همش دوست داشتم با این حرفهای 100 من یه غازِ🦆 خودم به قلبم تسلّی ببخشم (ببخشید دیگه، ایموجی غاز نداشتم، مرغابی گذاشتم...) اما حقیقتی باور نکردنی بود! با هر بدبختی و گریه زاری بود، سوار شدیم! رفتم طبقه دوم جلو نشستم که از مناظر سر راه استفاده حداکثری رو ببرم!

 

همین طور که داشتیم حرکت می کردیم، اتوبوس ایستاد؛ متوجه شدیم که یکی از اتوبوس ها دچار نقص فنی شده، باید یک لحظه صبر می کردیم که اتوبوس جدید بیاد!

⏱️ما بعد از صبر یه لحظه ای به درازای 60 دقیقه ای سوار شدیم و به راه پرپیچ و خم خرم آباد ادامه دادیم....

 

.......

 

کله و دماغم داشت به این ور و اون ور پرتاب می شد، اما دماغ و دهن به درک! به تازگی جوشی زده بودم که رکورد بزرگترین و دردمند ترین جوش جهان را در گینس ثبت کرده بود! بسیار درد گرفت...!

توی همین فکر ها بود که فهمیدم ساعت 4 صبحه! ناگهان از طرفی دیگر فریاد های معلم راهنمایمان بلند شد: ((بچه ها، چیزی نشده!)) تازه دوزاریم افتاد که چیزی شده!

به شیشه جلویی اتوبوس که نگاه کردم، دیدم اتوبوس روی هواست؛ با فریادِ یاحسینِ بچه ها، اتوبوس با پروازی موفقیت آمیز بر روی زمین فرود آمد (که البته بین خودمون بمونه خیلی هم همراه با موفقیت نبود!)

2 تا لاستیک جلویی به طور کلی پنچریده بودند! خب قاعدتاً اتوبوس دیگه نمی تونست حرکت کنه!

راننده یکم که به چرخ ها وَر رفت، یکدفعه یک پراید با چهار تا آدم قلچماق با کلی غمه و چوب و چماق! پیچیدن جلوی اتوبوس؛ تا اومدن پیاده بشن، خِفتمون کنن، سریع راننده پرید بالا (و با اینکه 2 تا لاستیک جلو پنچر بود) با توکل به خداوند متعال پاشو کذاشت روی گاز و با کمال تعجب اتوبوس حرکت کرد و تا حدود 2،3 کیلومتر رفتیم، تا در دوری از اون انسان های خوفناک کمی به تعمیر اتوبوس بپردازیم؛ به دستور جناب مستطاب راننده، همگی از اتوبوس پیاده شدیم؛ زمانی کهع پامون رو روی زمینِ خدا گذاشتیم، هیچ نوری غیر از نورِ تابان و زیبای مهتاب نبود، ظُلُماتِ ظُلُمات!

از دور سایه مهتاب برجایی می افتاد! فهمیدیم که در آن دور دست ها، موج های قدرتمند اروندرود به یکدیگر برخورد می کردند! موج هایی که سبب شد، هزاران هزار جوانِ رشید و انقلابی در زیر آن آب ها غرق شوند...🌊

بگذریم....

حالا چرا اینقد هوا سرده🥶 ...؟!

من فقط به خاطر هوای گرم جنوب اومده بودم وگرنه اگه میدونستم به این شدّت استخوان سوز و خوراک سرما خوردن امثال من است نمی آمدم، ولی چه کنم که شهدا طلبیده بودند! خودتون هم میدونین اگه شهدا بطلبند دیگه کاریش نمیشه کرد!

- سید!!!

- جان؟!

- به لحظه بیا اینجا !

- چی شده دوباره؟!

- حالا بیا اینجا رو نگاه کن...!

-  WAAAAWWWWW !

تا بحال اصلا متوجه اش نشده بودم، بدنه آهنیِ اتوبوس مثل یه شکلات از پایین جمع شده بود! طوری هم نبود که با یه صافکاری ساده درست شه!

اوه اوه!!! اونورو ببین! درِ سمت شاگرد شوفر، در به کلی کنده شده بود!

اذان را گفتن! در همان رمل های خرمشهر تیمم کردیم و نماز را هم بر روی همان خاک ها اقامه کردیم؛ چه نمازی بود! همه خاکی! همه بدون وضو!

خلاصه... از بهترین و با اخلاص ترین نمازهایی بود که تا به حال خونده بودم؛

بعد از اقامه نماز و پنچر گیری، سوار شدیم و جاده خطرناک خرمشهر رو ادامه دادیم......

 

ادامه داره.....

 

دست نویس:

۲ ۰